البشارت كه عيان مهر فروزان آمد
ظاهر از پرده عصمت رخ جانان آمد
سر زد از برج نبوت مه رخشنده دين
روشن از نور رخش عالم امكان آمد
دختر ختم رسل هادى گل شاه رسل
از پس پرده عيان چون مه كنعان آمد
دسته دسته ملك از عالم بالا به زمين
بهر ديدار رخش خرم و خندان آمد
عزت و فضل و شرافت بنگر ز امر خدا
سوى زهرا ز جنان حورى و غلمان آمد
ساره و آسيه و مريم حورا ز بهشت
از پى خدمت آن زهره تابان آمد
آن چنان نور رخ دخت نبى جلوه نمود
كه قصور همه مكه نمايان آمد
نه همين مكه منور شده از طلعت او
ز سما تا به سمك يكسره رخشان آمد
شده از مكه همان نور نمايان كه به طور
سالها در طلبش موسى عمران آمد
بهر اين نور كه در صلب خليل اللَّه بود
نار نمرود به يك باره گلستان آمد
گر نبردى به زبان نوح نبى نامش را
كى نجات از يم و گرداب و ز طوفان آمد
يوسف مصر گر اين نام نبردى به زبان
كى نجاتش ز چَه و گوشه ى زندان آمد
چون نباشد ز ازل تا به ابد همتايش
همسرش شير خدا سرور مردان آمد
زين دو درياى فضيلت كه بهم شد واصل
يازده گوهر رخشنده بدامان آمد
به همين ام ابيها نبى اش خواند ز حق
ام فضل ام الكتاب ام امامان آمد
شب مولود مهين دخت محمد باشد
عرش پر نور شد و فرش چراغان آمد
تا كه تبريك بگويد به جهان شيعه او
(كربلائى) ز شعف شاد و غزلخوان آمد
متن ادبی ولادت حضرت فاطمه زهرا(س)
کوثر زاینده نور
چیزی انگار از آیههای متراکم انسان ـ انسانی بزرگ، انسانی کامل ـ آنگونه در تو رسوخ کرده بود تا زمینیان «زن» را با نامی دیگر و به اسطورهای دیگرگون بخوانند.
شب هنگام، که ریگهای بیابان، هنوز بیگناهی دخترکان زنده به گور شده را شیون میزدند و تاریکنای سیاهْ چادرها از بردگی مدام زن حکایتها داشتند، تو چونان آیتی تابناک، از روشنای سینه انسانی کامل برآمدی تا آنچه را که زمین گم کرده بود، از نعمت راستین انسانیت در کوثر چشمان تو بیابد.
آری زن بودن و زیستن، زن بودن در شمار آمدن، زن بودن و حرف زدن و محبت دیدن.
زن بودن و انسان بودن، حقیقت داشت. زیرا از پشت پردههای رحمتِ آسمان، کوثر رحمت آمده بود، کوثر زاینده انسانیت و بزرگی.
او آمده بود، تا زنگار حقارت را از روح زنان تحقیر شده بزداید. و باور انسان بودن را به آنها بچشاند.
او آمده بود، تا شعر راستین حقیقت را ـ که موسیقی حیاتش در دستان زن بود، ـ بسراید. و عشق را در جامدان تقوی و پاکدامنی و ایثار به انسان بیاموزد.
او آمده بود، تا زن باشد و زن را آنگونه که هست و آنگونه که باید باشد، بشناساند؛ زنی که دامانش زمین رویش درخت پاک و روشن امامت باشد و از آنجا زینب برخیزد و حسین. زنی که خود نور بود و کوثر زاینده نور!
داوود خاناحمدی
شب نزول بهشت
ای مهربانی مجسم، یزدان تو را درود میفرستد و به شکرانه این راز، چهل شبانه نیاز در خلوت عشق به جای آر.
بانوی پاک نیز بر شبانههای تو و انعقاد نور هستی شهادت میدهد؛ او نیز همچون تو کتاب عشق را ورق میزند.
چهل شبانه سر آمد؛ افطار با غذای بهشتی هدیهای است برای مهربانترین پدر دو جهان.
... بیم تنهایی، بانوی پاک را به اندوه میکشاند. دیری نمیپاید که دلداری و دلدادگی را در محفل انس با بهشت هدیه میگیرد.
کسی از زمینیان در وقت طلوع حاضر نیست. آسمانیان به قابلگی بانوی پاک مفتخر شوند: «مریم، آسیه، ساره و کلثوم» شهادت بر تشهد او میدهند.
او آمد و سلام در عالم پیچید. بهشت در خانه محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم نازل شد.
ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد *** دل رمیده ما را انیس و مونس شد
علی لطیفی
بی تابی نکن خدیجه
اینقدر، بیتابی نکن خدیجه! بانوی خردمند حجاز، تو را چه میشود؟! این درد شیرین، نابترین اتّفاق روزگار است!
این قدر بیتابی نکن خدیجه! اینک، تمام فرشتگان، کمر به خدمتت بستهاند!
بانوان برگزیده، با جان و دل به یاریات شتافتهاند! اینک، خدا خود انتظار این مولود را میکشد!
بانوی خردمند حجاز! غم به خود راه مده، که تو، هرگز تنها نبوده و نیستی! نمیبینی؟
از هم اکنون، حضور کودکت، آسمانها و زمین را دگرگون ساخته است.
که کودک تو، مقلب القلوب است!! که کودک تو، یک اتّفاق بینظیر است که فقط یک بار، دنیا را خواهد لرزاند!
غم به خود راه مده، خدیجه مهربان! که کودک تو، برطرف کننده تمام غمهاست!
که کودک تو، منتهای شادی است! پلک بگشا و انبوه فرشتگان مقرّب را به تماشا بنشین! این حوریان بهشتی، به احترام فرزند تو، دست به سینه ایستادهاند!
فرزندی، که قرار است سیده زنان عالم باشد! خوشحال نیستی خدیجه؟
تو مادرِ سرور زنان عالمی! این دختر، قیامت خواهد کرد این دختر، کوثر جاری ایمان و طهارت است این دختر، همای رحمت است!
این دختر، مادر منظومه نور ولایت است این دختر، محبوبه خداست! این دختر، فاطمه علیهاالسلام خداست!
بیتابی نکن، بانوی خردمند حجاز! میبینی، ساره و هاجر و مریم، خود، آستین همّت بالا زدهاند و عاشقانه، انتظار فاطمه تو را میکشند؟
خدیجه! این مقام، فقط شایسته تو بود که مادر بهترین دختر عالم باشی!
خدیجه پنجی
میلاد کوثر
بتول جعفری
حضرت رسالت(ص)؛ روحی دیگر گونه دارد. شادمانای، نگفتنی.«خانههای مکّه»، در التهابند؛ در احتراقی باور نکردنی. دنیایی عجیب.
امشب، «جهان،در غوغاییعظیم موج میزند.»همه جای آسمان ازنور ورودش، که نورانی است و منور به هر چه روشنایی، میدرخشد.
و آنگاه که «حوریان سپیدپوش» بهشت، با «آب کوثر» غسلش میدهند و او میخواند، «اشهد ان لا اله الا اللّه»؛
برای من و اندیشه، آیاکدامین قلم یارای ترجمه خواهد بود؟او، «پاکیزه و منزه از هر چه کاستی»«پیشرو در کمال و خیر»«راضی به رضای حضرت دوست»
و «پسندیده حضرت حق، است»«که ملائک با او سخن میگویند»صمیمانه؛ زمین را، و هر چه را که در آن میزیَد؛
مبارک میگرداند.«این سُرورِ پیامبر(ص)، جاودانی است و تاریخی»«اللّه اکبر»؛که این فرشته نورانی، «فُطمت من الشّر» است و خورشید هماره تابان عصمت.
«سُبحان اللّه»؛که تا قیام قیامت، کسی را جز «علیّ اعلی» یارای همنشینی و هم صحبتی با او نیست.
«والحمدللّه»؛«که سَروَرمان چنین زنی است» و ما با گوشهای از نظرش تا آخرین لحظه وجود،
رستگاریم و مبراییم از رنج.و اینک مادرم.در تمام فصولِ ثانیهها، من و ما کودک خسته زمینیم «و گاه از مستعمرات فرتوتِ دنیا.»
وقتی تمام کوچههای شهر، مخدوش از خستگیهاست و مرا در گردهمایی گلها و آفتاب راهی نیست؛تو ترجمه همه خورشیدی، به شیوایی تمام؛
تو، خودِ خورشیدی در سایهسار تو، فراغت را حس میکنم.عطرِ بیریایی تو، در هنگامه طلوع سپیده؛به «یاس» میماند،
نه یاسی که از «خاک» برمیخیزد؛که یاسی که از دل برمیخیزد.
مادرم؛روزت مبارک و خوشا به اقبالت، که تو را در میلاد فاطمه(س) بیش از همیشه یاد میکنند.
تو مادرم؛ظریفترین آفریده خدایی زیباترین ارمغان دوست و تجلی واضح و روشن عشقی و احساس تو خلاصه و چکیده همه بزرگیهایی
صبر از تو شکیبایی میآموزد.و کوه از تو استواری.مثل آذری، گرم و روشن و مثل رود، پاک و آبی از تبار فاطمهای.فاطمه سرور توست و تو سرور من
-----------------------------------------------------------------------
شنید گوش دلم مژده از ولادت زهرا(س)
سید عباس جوهرى (ذاکر)
شنید گوش دلم مژده از ولادت زهرا
گشود بلبل طبعم زبان به مدحت زهرا
فضاى کعبه منور شد از فروغ جمالش
صفا گرفت صفا از صفاى صورت زهرا
خداى اکبر و اعظم نکرده خلق به عالم
ز نسل حضرت آدم زنى به شوکت زهرا
به جز خدیجه کبرا که هست مظهر عصمت
نزاد مادر دیگر زنى به عصمت زهرا
بخوان حدیث کسا و بین که خالق یکتا
نموده خلقت دنیا براى خلقت زهرا
نهاده ساره سربندگى به پاى سر یرش
ستاده هاجر چو خادمان به خدمت زهرا
چو اوست نور حق و حق در او نموده تجلى
به غیر حق نشناسد کسى حقیقت زهرا
ولى چه سود که با این همه جلالت و شوکت
زمانه بود مدام از پى اذیت زهرا
چنان به درد و مصیبت نمود صبر و تحمل
که صبر شد متحیر ز صبر و طاقت زهرا
متن های ادبی میلاد حضرت فاطمه زهرا(س)
بشارت میلاد
بشارت باد بر اهالی زمین که سیب سرخ بهشت، جوانه زده است! نام تو، ریشه شر را خشکاند و آتش دوزخ را سر کرد بر پیروان طریقه رستگاری. خانه وحی، با درخشش نام تو، روشنتر شد، تا نشانهای باشد بر حرمت زن، تا دیگر رنگ چهرهها با شنیدن صدای تولد دختران، کبود نشود؛ تا دیگر سنتهای جاهلانه میان دختر و پسر، خطی نکشد به نشانه سعد و نحس. «عاص بن وائل سهمی» بداند که سهمی از میراث حقیقت و ماندگاری نخواهد برد. هرچه بهرهای از نور نداشته باشد، تا صبح بیشتر نخواهد پایید. پنجههای عداوت و گمراهی، به زودی بریده و دریچههای هدایت، یکی پس از دیگری گشوده خواهد شد.
میثم امانی
ابخند تو
در سرزمین قبیلهها و طوایف، انس و شفقت را نشانی نیست.
در سرزمین بیابانها و تشنگی، اسم زن، جایی در دفتر زندگی ندارد؛ زنان، زهرا جان! املاک مرداناند!
در سرزمین زنده به گور کردن دختران، در روزگار جاهلیت، لبخند تو، پایان گریههای مرگ بود. لبخند تو، آغاز خندههای حیات بود بر لبهای دختران عرب.
در سرزمین آفتهای شوم و روزگار شرور، لبخند تو، «خیر کثیر» بود و تداوم سلسله خوبیها در خاندان رسالت.
لبخند تو، طلیعه مهر بود، در بادیههای تاریکی؛ شریعه عشق بود در بیابانهای سوخته.
میثم امانی
باقابله های بهشتی
درد، تمام وجود خدیجه را دربرگرفته است. آن چه بر درد او میافزاید، زخم زبانهایی است که زنان قریش در پاسخ او، بر او وارد آوردهاند. حالا مادر اسلام، زیر سقف خانه، تنها و بیسامان نشسته و از درد به خود میپیچد. نمیداند کدام درد بر او سختتر آمده است. این درد، یا درد سرزنشهای مردم؟!
خدیجه، هنوز هم ناباورانه به چهار افق لایزال که در آسمان اتاقش حلول کردهاند، خیره مانده است. نه نای تکلمی دارد و نه توان پاسخی! ساره، مقابل او زانو میزند. آسیه در سمت چپ، مریم سمت راست و کلثوم، پشت سر خدیجه مینشینند. لحظههای غریبی است. هیچکس نمیداند در این ثانیههای مرموز، چه سرنوشتی برای این زمین نیم مرده، در حال تکوین است. هیچ کس نمیداند؛ چون درک این میلاد عظیم در اندیشه مخلوقات نمیگنجد.
تو که آمدی....
برای همین بود که خندیدی؛ وگرنه چطور میشد باور کرد که در هوای سنگین آن اندوه تاریخی، بابای تو میرفت و تو لبخند بر لب داشتی؟
میدانستی و او گفته بود به زودی میآیی. پیش از آنکه لبانت به گلخند بشکفد، اندوه همه هستی را میشد در نگاه زلالت دوره کرد؛ چرا که پدر تمام مهربانیها، دور از دستان تو، همراه دوست دیرینهاش «جبرئیل» داشت به سرزمین بیانتهای آرامش سفر میکرد و تو اقیانوسهای رنج را پیش چشم او بر میشمردی.
چه کوتاه بود درنگ پدر بر کره خاک و کوتاهتر، نگاه منتظر تو بود بر درگاه هستی؛ چنان که ذات قدسی، انتظار طولانی تو را روا نشمرد و نخستین کسی بودی که همنشین با پدر را برات گرفتی.
یاد خاطرات پیش از زمان به خیر که نور تو به تصویر خلقت نشست و آفرینش که صورت گرفت، همگان از دیدار روی تو به شگفتی افتادند.
این فصل از سپیدی سپیده تا سرخی شفق را پیش خودم بارها مرور کردهام؛ تو که خویشتن را در محراب میکاشتی، درخشندگیات به روی علی لبخند میزد، اشعهای فضا را میپوشاند، در و دیوار شهر به سپیدی میرسید، دیگران از مشاهده سپیده بارانی شهرشان به حسرتِ میافتادند و بابای تو، اندکی از رازهای ناگفته هستی را پیش چشم آنها باز میگفت و باز نوری میآمد که دلها و دیدگان را لبریز وجود میخواست و تکرار بازخوانی رازها بود برای بابای تو که بار دیگر بگوید: نور فاطمه برای علی درخشیدن آغازیده است.
در انتهای فصل شکفتن، در و دیوار مدینه به سرخی میزد، این نور سرخ که از چهره قدسی تو پرتوافشانی مینمود، رازهای خداگونگی تو بود که به جبین پسرانت منتقل شد و تا سپیده پنجاه هزار ساله طلوع روز بزرگ هماره رازهای جاودانگی نسل تو را بر همگان مکشوف میسازد.
در روزگار تیره جهالتها تو با پدر و مادر در آن دره هولناک، چگونه روز میگذراندی. چه تیره دلند آنان که ندانستند برای تطهیر وجودشان باید راه رفتن و به سخن آمدن تو را به تماشا مینشستند...! آنجا بود که راز بزرگیِ پدرِ خود را به نظاره مینشستی، میدیدی که دوستدارانش با شمشیرهای برهنه پاس و سپاس دلدادگیها را میدادند...
و چه تلخ بود که در آغاز رهایی از بند جهالت پیشگان، مادر فداکارت به سفر ابدی برود و پدر را برای همیشه دنیا ترک گوید.
مادر چنان در چشم پدر گرامی بود که گفت:
نظرات شما عزیزان: